.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۳۹→
-چه عجب این آقا رضای شما دست توجیبش کرد!)و درحالیکه اخماش رفته بود توهم ادامه داد:( یعنی الان باید پاشیم بریم پاساژ ونک؟!
به علامت تایید سری تکون دادم.نیکا کلافه گفت: ای بمیری تو!خب راستش و می گفتی!!!
- بابا اون لحظه اصلا توباغ نبودم!تازه من ازکجاباید می دونستم که رضا میخواد ببرتمون بیرون؟!
- باشه بابا من تسلیم! زودباش بریم که تا ده دیقه دیگه اونجاباشیم.
این و که گفت،روکرد به شاهین و ارسلان ولبخندی زد.گفت:ببخشید،مادیگه رفع زحمت کنیم.
شاهین لبخندی زدوگفت:اختیاردارین.چه زحمتی؟!
من روکردم به شاهین وگفتم:آقاشاهین،دیگه ازاون عطرانمیارین؟!
- نه متاسفانه...اون و خودم از فرانسه آورده بودم.اینجاها پیدا نمیشه.
عین لاستیکای ماشین ارسلان پنچر شدم!حالا من چه گِلی به سرم بگیرم؟!
ارسلان دوباره پوزخند زد...داشتم ازدست پوزخنداش روانی می شدم...
شاهین ادامه داد:
- عطرای دیگه ام هستا!می تونید اونارو امتحان کنید.
- آخه من اون عطره رو می خواستم!خیلی خوش بو بود...
شاهین دیگه چیزی نگفت.ارسلان هنوزم باهمون پوزخند مسخره اش به من نگاه می کرد.پوزخندش بدجور روی مخم بود!!!
پشت چشمی برای ارسلان نازک کردم وروبه شاهین گفتم:مرسی آقاشاهین،بازم ببخشید...خداحافظ.
شاهینم جواب خداحافظیم و داد اما ارسلان نه! اصلا من با اون خودشیفته خداحافظی نکرده بودم که بخواد جواب بده!!!
بعداز اینکه نیکا هم خداحافظی کرد،ازمغازه خارج شدیم و به سمت ماشین نیکا رفتیم که کمی اون طرف تر پارک شده بود.
- خب خوش گذشت بروبچز؟!
واقعا خیلی خوش گذشته بود.ازبس خندیدیم ومسخره بازی درآوردیم...
من وپانیذ ونیکا یک صدا گفتیم:خیلی!
رضا لبخندی زدولاتی گفت:خیلی خوب بروبچز!حالا واسه خاطره این که عِیشتون و نوش کنم،میریم چارتا بستنی مشت میزنیم بر بدن!چطوره؟!
من ونیکا یک صدا وهماهنگ گفتیم:عالیه!
چه گروه کُری شدیم امشب!
رضا به پانیذ که روی صندلی کنارش نشسته بود، نگاهی کردوگفت:خانومم چی میگه؟!
پانیذ نگاهی به رضا کردولبخند زد وباذوق گفت:آخ نمی دونی رضا چقدر دلم هوس بستنی کرده بود!!!
نیکا خندیدو بامسخره بازی گفت:آخی!هوس کردی؟!
منم خندیدم و حرفش و کامل کردم:
- رضا نکنه خبریه؟!
رضا باخنده گفت:از کجا می دونی که نیست؟!
پانیذ بالحن معترضی گفت:رضـــا!
- جونه رضا؟!
- این چه حرف مزخرفی بود زدی؟!
- مگه دروغ گفتم خانومی؟
دوباره من و نیکا زدیم زیر خنده ولی پانیذ هیچی نگفت وسرش و انداخت پایین. معلوم بود خیلی خجالت کشیده!
باخنده گفتم:اوه!عروسم انقد خجالتی؟!حاال بگوببینم زن داداش،جوگولی عمه دختره یا پسر؟؟!
نیکام خندیداما پانیذ چیزی نمی گفت.
رضا اخم مصنوعی کردو از تو آینه راننده نگاهی به ماانداخت.گفت:اذیت نکنین خانومم و!
به علامت تایید سری تکون دادم.نیکا کلافه گفت: ای بمیری تو!خب راستش و می گفتی!!!
- بابا اون لحظه اصلا توباغ نبودم!تازه من ازکجاباید می دونستم که رضا میخواد ببرتمون بیرون؟!
- باشه بابا من تسلیم! زودباش بریم که تا ده دیقه دیگه اونجاباشیم.
این و که گفت،روکرد به شاهین و ارسلان ولبخندی زد.گفت:ببخشید،مادیگه رفع زحمت کنیم.
شاهین لبخندی زدوگفت:اختیاردارین.چه زحمتی؟!
من روکردم به شاهین وگفتم:آقاشاهین،دیگه ازاون عطرانمیارین؟!
- نه متاسفانه...اون و خودم از فرانسه آورده بودم.اینجاها پیدا نمیشه.
عین لاستیکای ماشین ارسلان پنچر شدم!حالا من چه گِلی به سرم بگیرم؟!
ارسلان دوباره پوزخند زد...داشتم ازدست پوزخنداش روانی می شدم...
شاهین ادامه داد:
- عطرای دیگه ام هستا!می تونید اونارو امتحان کنید.
- آخه من اون عطره رو می خواستم!خیلی خوش بو بود...
شاهین دیگه چیزی نگفت.ارسلان هنوزم باهمون پوزخند مسخره اش به من نگاه می کرد.پوزخندش بدجور روی مخم بود!!!
پشت چشمی برای ارسلان نازک کردم وروبه شاهین گفتم:مرسی آقاشاهین،بازم ببخشید...خداحافظ.
شاهینم جواب خداحافظیم و داد اما ارسلان نه! اصلا من با اون خودشیفته خداحافظی نکرده بودم که بخواد جواب بده!!!
بعداز اینکه نیکا هم خداحافظی کرد،ازمغازه خارج شدیم و به سمت ماشین نیکا رفتیم که کمی اون طرف تر پارک شده بود.
- خب خوش گذشت بروبچز؟!
واقعا خیلی خوش گذشته بود.ازبس خندیدیم ومسخره بازی درآوردیم...
من وپانیذ ونیکا یک صدا گفتیم:خیلی!
رضا لبخندی زدولاتی گفت:خیلی خوب بروبچز!حالا واسه خاطره این که عِیشتون و نوش کنم،میریم چارتا بستنی مشت میزنیم بر بدن!چطوره؟!
من ونیکا یک صدا وهماهنگ گفتیم:عالیه!
چه گروه کُری شدیم امشب!
رضا به پانیذ که روی صندلی کنارش نشسته بود، نگاهی کردوگفت:خانومم چی میگه؟!
پانیذ نگاهی به رضا کردولبخند زد وباذوق گفت:آخ نمی دونی رضا چقدر دلم هوس بستنی کرده بود!!!
نیکا خندیدو بامسخره بازی گفت:آخی!هوس کردی؟!
منم خندیدم و حرفش و کامل کردم:
- رضا نکنه خبریه؟!
رضا باخنده گفت:از کجا می دونی که نیست؟!
پانیذ بالحن معترضی گفت:رضـــا!
- جونه رضا؟!
- این چه حرف مزخرفی بود زدی؟!
- مگه دروغ گفتم خانومی؟
دوباره من و نیکا زدیم زیر خنده ولی پانیذ هیچی نگفت وسرش و انداخت پایین. معلوم بود خیلی خجالت کشیده!
باخنده گفتم:اوه!عروسم انقد خجالتی؟!حاال بگوببینم زن داداش،جوگولی عمه دختره یا پسر؟؟!
نیکام خندیداما پانیذ چیزی نمی گفت.
رضا اخم مصنوعی کردو از تو آینه راننده نگاهی به ماانداخت.گفت:اذیت نکنین خانومم و!
۱۸.۶k
۱۱ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.